این متن، ترجمه یکی از سلسله گفتارهای رادیویی «اریک فروم» روانکاو برجسته آلمانی (۱۹۸۰-۱۹۰۰) است که با عنوان «روانشناسی برای غیر روانشناسان» در تاریخ اول نوامبر سال ۱۹۷۳ از رادیو «Süddeutscher Rundfunk» پخش شده است. سلسله گفتارهای یادشده را هانس یورگن شولتز Hans Jürgen Schultz در کتابی با نام «درباره عشق به زندگی» Über die Liebe zum Leben منتشر کرده است.
برای خواننده ممکن است چنین تصوری پیش بیاید که اریش فروم به روانشناسی با دیدگاهی «منفی» مینگریست؛ اما اینطور نیست. او به روانشناسی مدرن با نظری انتقادی نگاه میکرد؛ علت چنین نگاهی این بود که برخلاف روانشناسی پیشامدرن، که هدفش «بهتر شدن» و «شکوفایی» انسان بود، روانشناسی مدرن هدف دیگری را دنبال میکند. مثلاٌ، در مکتب «رفتارگرایی»، هدف جستجوی مفهوم و ارزش زندگی نیست، بلکه مهم این است که از راه پاداش دادن (یا: تطمیع) بتوان انسان را همچون موشهای آزمایشگاهی به کارهایی وادار کرد که مورد نظر پاداشدهنده است. اما اریش فروم عقیده داشت که روانکاوی راه حلی است برای کمک به رشد روانی و شکوفایی انسان، برای اینکه انسان خود را بشناسد و «بهتر شود»، از قید توهمات آزاد گردد، شخصیتی بالغ و مستقل پیدا کند، و بتواند قابلیتهای خودش را کشف کند و به آنها واقعیت ببخشد.
اصول سه گانه فروید
زیگموند فروید مکتب روانکاوی را پایهگذاری کرد. هدف فروید این بود که شور و شوق– به ویژه شور و شوق نامعقول (خردگریز) (die irrationalen Leidenschaften) انسان را معقول (خردآمیز) (rational) ببیند. میخواست علتها و پیششرطهای نفرت، عشق، فرمانبرداری، ویرانگری، حسادت، بدگمانی– و همهی شور و عشقی را که نویسندگان بزرگ (از جمله شکسپیر، بالزاک یا داستایفسکی) درنمایشنامهها ورمانهای خود اینگونه بی پرده به آنها پرداختهاند، بشناسد. فروید میخواست همه اینها را از لحاظ علمی مورد پژوهش قرار دهد. او دانش خردگریزی (die Wissenschaft des Irrationalen) را پایهگذاری کرد. میخواست خردگریزی را نه از لحاظ هنری، بلکه از لحاظ عقلی بشناسد. به همین دلیل هم روشن است که تئوری فروید بر هنرمندان، و در درجهی اول بر مکتب سوررئالیسم، بسیار بیشتر اثرگذاشت تا بر روانشناسان و روانپزشکانی که درواقع همهی این افکار را مهمل میدانستند.
پژوهشهای فروید درست پاسخگوی این پرسش هنرمندان بود که: امیال شورانگیز انسانی چیستند، و چگونه میتوان آنها را شناخت؟ درواقع بیشتر روانپزشکان فقط میخواستند بدانند که: چگونه میتوان انسان را از اینگونه نشانههای بیماری که یا مایهی رنج او میشوند یا او را از سازگارشدن با مقتضیات جامعه و پیشرفت خودش باز میدارند، رهایی داد؟
درک این موضوع بسیار مهم است که فروید میخواست نه فقط انگیزه رفتار، به ویژه انگیزههای امیال شورانگیز انسان را بهطور علمی بررسی کند، بلکه درست مانند روانشناسی پیشامدرن و برخلاف شاخههای اصلی روانشناسی مدرن، از این کار هدفی اخلاقی نیز داشت. هدف او این بود که انسان، خود را بشناسد، ضمیر ناخودآگاه خویش را کشف کند تا به استقلال برسد: هدف او فرمانروایی خرد، و ویران کردن توهمات بود، تا انسان آزاد و بالغ شود. هدفهای اخلاقی او، همان هدفهای اخلاقی عصر روشنگری و خردگرایی بود. اما این هدفها از هدفهای مورد نظر شاخههای اصلی روانشناسی مدرن فراتر میرفت. این روانشناسی درواقع هیچ هدفی نداشت جز اینکه بگذارد انسان کارکردی بهتر داشته باشد. هدف فرویدی اما نمونهای از انسان بود که از جهات مختلف با انسان مورد نظر فیلسوفان بزرگ عصر روشنگری تطبیق میکرد.
البته تئوری فروید و نحوه تنظیم آن از روح زمان– داروینیسم، ماتریالیسم و غریزهگرایی– تأثیر بسیار پذیرفته بود. و به این ترتیب، او تئوری خود را گهگاه چنان بیان میکرد که گویی خود یک غریزهگراست. این کار او باعث سوء تفاهمهای بزرگی شد. با این حساب، سعی میکنم در اینجا نخست نشان بدهم (و با این کار، البته از یک عقیدهی شخصی دفاع میکنم که اکثریت روانکاوان با آن موافق نیستند) که درک من از اصل یافتههای فرویدی چیست.
نخستین مفهوم اساسی، مفهوم ضمیرناخودآگاه، یعنی«سرکوب کردن امیال» (die Verdrängung) است. امروزه این مفهوم اساسی غالباً فراموش میشود.
وقتی به روانکاوی میاندیشیم، مفاهیمی چون «من»، «من برتر»، «نهاد»، «عقده اُدیپ» و «تئوری غریزه زندگی» (Libidotheorie) را به یاد میآوریم. اینها درست موضوعاتی هستند که فروید از تعریف اصلی روانکاوی خود کنار گذاشته است.
بنابراین، نخست به عقدههای سرکوب شده میپردازم. ما معمولاً تحت تأثیر انگیزههایی قرار میگیریم که نسبت به آنها پاک ناخودآگاه هستیم. اجازه بدهید با یک مثال ساده معمولی شروع کنم:
چند وقت پیش یکی از همکارانم به دیدن من آمد؛ میدانستم که او از من چندان خوشش نمیآمد. حتی اندکی هم تعجب کردم که او خواست به دیدن من بیاید. زنگ زد و من در را باز کردم، او به من دست داد و شاد و خوشحال گفت: «خداحافظ!» خوب، معنی این کار این است که: او ناخودآگاه هنوز نرسیده به فکر رفتن بود. او با خوشحالی منتظر چنین دیداری نبود، و برای همین به جای «سلام»، عبارت «خداحافظ» را به کار برد. چه میتوانستم بگویم؟ هیچ. از آنجا که خود او هم روانکاو بود، به خوبی میدانست که چگونه مشت خود را باز کرده است و چون نمیتوانست عذرخواهی کند، پس گفت: «منظورم این نبود!» این حرف او سادهلوحانه بود، چون هر دو میدانستیم که منظور این نبود که بعداً این لغزش زبانی را به حساب چیز دیگری بگذاریم، بلکه میخواستیم علت آن را بفهمیم. به این ترتیب، وضع ناراحتکنندهای پیش آمد و هر دو سکوت کردیم. اما این نمونهای است که صد بار اتفاق افتاده است، و فروید نظریه خود را روی بسیاری از این نمونهها بنا نهاد.
نمونه دیگری را در نظر بگیرید:
یک پدر سادیست که پسرش را کتک میزند. فکر میکنم که امروزه چنین چیزی کمتر از ۵۰ سال پیش اتفاق میافتد. پدری سادیست، یعنی مردی که از زجر دادن دیگری لذت میبرد یا سلطهی شدید خود را بر او اعمال میکند. اگر از او بپرسید که چرا اینگونه رفتار میکند (معمولاً لازم نیست که در این مورد از او چیزی بپرسید، او خودش طبق معمول با کمال میل خواهد گفت) پاسخ او این است: «باید اینطور رفتار کنم تا پسرم آدم درستی بشود یا اینکه درست بماند؛ من این کار را از روی محبتی که به او دارم، انجام میدهم.»
حرف او را باور میکنید؟ شاید باور کنید، شاید هم نه. اما یک بار با دقت به چهره او نگاه کنید، نگاه کنید وقتی که کتک میزند، چه قیافهای پیدا میکند- چشمهایش چه حالت خشنی به خود میگیرند. در چنین چهرهای، درواقع مردی را میبینید که با نفرت تمام و در عین حال با شور و شوق فراوان کتک میزند. چنین حالتی را در برخی پلیسها، پرستاران، زندانبانان یا در بسیاری از شغلهای دیگر نیز میبینید. در صورت لزوم، روی این موضوع کم و بیش سرپوش گذاشته میشود. مثال این پدر را دنبال میکنیم. وقتی به او نگاه میکنیم، متوجه میشویم که: انگیزهی او آن چیزی نیست که وانمود میکند. منظور او سعادت فرزندش نیست این نوعی دلیلتراشی است؛ انگیزهی او کشش سادیستی اوست، اما او هیچ اطلاعی از آن ندارد.
یا نمونه دیگری را در نظر بگیرید که از لحاظ تاریخی اهمیت بسیار دارد: آدلف هیتلر. هیتلر همیشه آگاهانه فکر میکرد که صلاح آلمان را میخواهد: عظمت آلمان، بهبود امکانات پزشکی آلمان، اهمیت جهانی آلمان، و مشابه اینها. با اینکه بیرحمانهترین دستورها را صادر میکرد تا جایی که میدانیم هرگز به خوبی احساس نکرد که از روی بیرحمی عمل میکند.
او تا به آخر فکر میکرد که کارهایش خدمت به آلمان است، تا قوانین تاریخی را واقعیت بخشد و خواست سرنوشت، نژاد، و خدا را برآورده سازد. اما نمیدانست انسانی است که شوق ویرانگری دارد. او نمیتوانست سربازان کشتهشده و خانههای ویران را ببیند؛ از این رو، در جنگ جهانی دوم هرگز به جبهه نرفت؛ نه از این رو که میترسید، بلکه برعکس، او طاقت آن را نداشت که پیامدهای عینی شوق ویرانگری خودش را ببیند. این (حالت) درست مانند حالت شستشوی وسواسآمیز در انسان است. چنین افرادی آگاهانه میخواهند همیشه پاکیزه باشند. البته وقتی چنین افرادی را روانکاوی میکنیم، آنوقت درمییابیم که آنها ناخودآگاه خیال میکنند که: دستهایشان خونآلود یا کثیف است و باید خود را از آنچه ناخودآگاه در آنها وجود دارد آزاد کنند: یک جنایت، چه بسا جنایتی نهانی، هدفی جنایتکارانه که همواره باید از دست آن خلاص شوند. خود هیتلر کم و بیش دارای چنین حالتی بود. اگرچه او وسواس شستن نداشت، اما بسیاری از شاهدان به صراحت گفتهاند که او بی اندازه تمیز بود، فراتر از تمیزی انسانهای عادی.
اما من این دو مورد را فقط با هم مقایسه میکنم: هیتلر نمیخواست واقعیت شوق ویرانگری را در خودش ببیند، بلکه آن را سرکوب میکرد و فقط مقاصد خوب خودش را میدید. البته این کار فقط تا مرحلهای ممکن بود. سرانجام، هنگامی که وقتاش رسید و او فهمید که آلمان یا– به عبارت بهتر- خودش جنگ را باخته است، شوق سرکوب شدهی ویرانگری او فرو نشست. ناگهان بر آن شد که سراسر آلمان و ملت آلمان را نابود کند.
به خودش گفت: «این ملت شایسته زنده ماندن نیست، چون نتوانست در جنگ پیروز شود.» بدینسان، شوق ویرانگری راستین این مرد سرانجام به طور کامل نمایان شد. درواقع چنین شوقی همیشه وجود داشت، همیشه در شخصیت اوبود، فقط سرکوب شده بود و معقول جلوه میکرد، تا روزی که دیگر پردهپوشی کارساز نبود. در اینجا بود که او باز کوشید تا دلیلتراشی کند: «آلمانیها باید بمیرند، چون شایسته زنده ماندن نیستند.»
چنین نمونههایی را دراماتیک و غیر دراماتیک همه جا و هر روز مشاهده میکنیم: انسانها به انگیزههای واقعی رفتار خود آگاه نیستند، زیرا به دلایل مختلف تاب تحمل این را ندارند که چیزی از خود بدانند که یا با وجدانشان یا با افکار عمومی چنان در تضاد باشد که پذیرشاش آنان را در شرایط نامطلوب قرار دهد. از این رو، صلاح را در این میبینند که از آن آگاه نشوند تا چیزی که بخشی از خود آنهاست با «خود بهتر» آنها یا با چیزی که بیشتر «مردمان شریف» فکر میکنند، در تقابل قرار نگیرد.
بنا بر این، در اینجا با نتیجهی منطقی جالبی از سرکوبی امیال روبرو میشویم. وقتی به کسی بگوییم که انگیزهی واقعی رفتارش چیست، در این صورت، واکنش او چیزی خواهد بود که فروید (و بهاین ترتیب به اصل دوم میرسم) آن را «مقاومت» (Widerstand) مینامید: چنین آدمی دربرابر آگاه شدن ایستادگی نشان میدهد. حتی آگاهیهایی را که از روی حسن نیت به او داده شده و به صلاح اوست، به شدت رد میکند. او نمیخواهد این واقعیت را در خودش ببیند. او در برابر این آگاهی کم و بیش مثل رانندهای رفتار نمیکند که دیگری او را از باز بودن درِ ماشیناش یا خاموش بودن چراغهای آن باخبر میکند: این راننده بی تردید از چنین تذکری سپاسگزار خواهد شد. درست برخلاف کسانی که توجه آنها را به چیز سرکوبشدهای جلب میکنیم، و با «مقاومت» آنها روبرو میشویم. در همهی مواردی که از سرکوبی امیال یاد کردیم، وقتی به کسی توضیح میدهیم که درواقع در درون او چه پیش آمده است، یعنی به جای اینکه خیالپردازی کند، به او بگوییم که واقعیت درونی او چیست، ممکن است با «مقاومت» او روبرو شویم.
با این حساب، واکنش انسانها در حالت «مقاومت» چیست؟ واکنشی که درست به روحیه آنها میخورد برآشفتگی وعصبانیت است؛ وقتی انسانها حرفی را بشنوند که از شنیدن آن خوششان نمیآید، عصبانی میشوند؛ درواقع میخواهند گوینده آن حرف را از بین ببرند. آنها نمیتوانند همین طوری او را بکشند این کار خطرناکی است، میتوان گفت که به نحو نمادینی او را از بین میبرند. آنها خشمگین میشوند و میگویند: «تو حسودی، انگیزههای بد داری. از من متنفری. لذت میبری از اینکه بدِ مرا بگویی» و جز اینها. حتی گاهی از فرط خشم ممکن است به دیگری آسیب برسانند. البته میزان خشم آنها بستگی به اوضااع و احوال دارد. اگر بروز دادن خشم مشکلآفرین باشد (مثل رابطه یک کارمند جزء در برابر رئیس خودش)، در این صورت، ترجیح میدهد که چیزی نگوید؛ به خانه میرود و عصبانیت خود را مثلاً سر همسرش خالی میکند. اما چنانچه وضع برایش مشکلآفرین نباشد، یعنی اگر خودش رئیس باشد، در این صورت، ممکن است نسبت به انتقاد کارمند جزء (البته در اینجا موضوع فقط بر سر یک تذکر بجاست) در کمال خونسردی واکنش نشان بدهد، مثلاً به این صورت که دونپایگی او را نشانش بدهد یا به راحتی او را اخراج کند. بدیهی است که او این کارمند را به بهانهی آسیب رساندن به کسی اخراج نمیکند- چطور ممکن است که چنین کارمند خردهپایی به کسی آسیب برساند، بلکه با این استدلال که این کارمند خردهپا آدم تهمتزن و رذلی است.
صورت سادهتر «مقاومت» نشنیدن است. به ویژه هنگامی که تذکر خیلی شدید نباشد و بدون تأکید زیاد مطرح شود، چه بسا دیگری حرف او را بد بفهمد یا اصلاً نشنود. بدیهی است که چنین موردی همیشه پیش نمیآید؛ اما این سادهترین و متداولترین شکل «مقاومت» است.
شکل دیگر«مقاومت» این است که شخص خسته و مأیوس میشود. بسیاری از زن و شوهران این حالت را در یکدیگر میشناسند. وقتی یکی از آنان چیزی بگوید که نشاندهنده انگیزه واقعی رفتار دیگری است، آن دیگری افسرده و ناامید میشود و به نوبه خود دست به اعتراض میزند با سکوت یا به صراحت: «ببین چه وضعی پیش آوردی. با این حرفی که زدی باز مرا افسرده کردی.» درست یا نادرست بودن این حرف اهمیتی ندارد. اما کسی که چنین حرفی زده است، پس از چندی مواظب خواهد بود که دوباره به انگیزهای ناخودآگاه اشاره نکند؛ زیرا میداند که این کار برایش گران تمام خواهد شد.
گذاشتن و رفتن صورت دیگری از «مقاومت» است. این حالت گاهی در زناشویی پیش میآید، چون یکی از دو طرف متوجه چیزی میشود که طرف دیگر میخواهد آن را پنهان کند. احتمال دارد که این قایم باشک اصلاً از روی عمد نباشد، اما یکی از دو طرف پی میبرد که دیگری بیش از خود او متوجه قضیه شده است. تحمل چنین وضعی برایش غیرممکن میشود؛ نمیخواهد این را تأیید کند، چون نمیخواهد خود را عوض کند. میخواهد همانطور باشد که هست، بنابراین باید برود. همین وضع را غالباً در روانکاوی هم میتوان دید. وقتی روانکاو حرفی میزند که بیماران نمیخواهند بشنوند، غالباً روند درمان را ناتمام میگذارند، و البته معنی این کار این است که: «من دیگر درمان را کنار گذاشتم، چون روانکاو خودش دیوانه است. او چیزهایی درباره من گفت که نشان میدهد او دیوانه است؛ وگرنه چنین حرفهایی را نمیزد…!» همه میدانند که حق با روانکاو بود؛ اما کسی که موضوع با او ارتباط پیدا میکند و به شدت ترس از این دارد که خود را عوض کند، ممکن است فقط با خشونت واکنش نشان بدهد (و اینها همه شکلهایی از خشونت هستند که در اینجا صحبت سر آنهاست): «نمیخواهم تو را ببینم. نمیخواهم دوباره چنین چیزی را بشنوم.»
اگر کسی آمادگی تغییر داشته باشد، موضوع فرق میکند. اگر کسی واقعاً بخواهد خود را بشناسد و حقیقت را در مورد خودش بداند تا بتواند تغییر کند، کلاً با عصبانیت، فرار و غیره واکنش نشان نمیدهد، بلکه در اصل سپاسگزار خواهد بود از اینکه به او چیزی گفتهاند که برای شکوفاییاش لازم است چنان سپاسگزار خواهد بود که گویی پیش پزشک رفته و او نوعی بیماری قابل درمان را در او تشخیص داده باشد. اما بیشتر انسانها به فکر تغییر (دادن) خود نیستند. آنها فقط میخواهند ثابت کنند که نیازی به تغییر ندارند. این دیگران هستند که باید تغییر کنند.
درواقع میتوان بدون اغراق تأکید کرد که وقتی از چیز سرکوفتهای سخن به میان میآید، مقدار زیادی از نیروی ما صرف این میشود که واپس بزنیم و سپس «مقاومت» کنیم. بدیهی است که این کار به معنی ازدست دادن نیروی عظیمیاست که نمیگذارد بسیاری از انسانها استعدادها و تواناییهای خود را برای هدفهای ثمربخشتری به کار برند.
اکنون به سومین اصل فرویدی یعنی «انتقال عواطف» (die Übertragung) میرسم. در معنای محدود کلمه، منظور فروید از «انتقال عواطف» این بود که بیمار، روانکاو را به چشم فردی از اوایل کودکی خود میبیند، یعنی به چشم پدر یا مادر، و واکنش او در برابر روانکاو درواقع با کسی که واقعاً روبرو یا پشت سر او نشسته است مطابقت ندارد، بلکه در او شخص دیگری (بخصوص پدر یا مادر یا پدربزرگ) را میبیند که در کودکی برایش اهمیت داشت. میخواهم نمونه کوچکی را برای شما تعریف کنم که درست نشاندهنده این مورد است:
روزی یک روانکاو برایم از خانم بیماری تعریف میکرد که سه هفته تمام پیش او میآمد. بعد از این مدت، یک بار درست در لحظهای که میخواست از اتاق بیرون برود، به دقت به او (به روانکاو) نگاه کرد و گفت: «عجب؟ شما اصلاً ریش ندارید؟» آن روانکاو هرگز ریش نداشت. آن خانم سه هفته تمام فکر میکرد که او ریش دارد، چون پدرش ریش داشت. آن روانکاو یک ناشناس بود، و آن خانم حتی با دیدن او نیز وی را به صورت انسان واقعی ندید، بلکه روانکاو در نظرش همان پدر بود و به این دلیل ریش داشت.
اما مفهوم «انتقال عواطف» معنایی دارد که بسیار فراتر از آنچه میرود که در روانکاوی میتوان مورد مطالعه قرار داد. از نظر کلی شاید بتوان «انتقال عواطف» را مهمترین علت «خطاها و کشاکشهای» انسانی در ارزیابی واقعیت دانست.
ما در جریان «انتقال عواطف» جهان را از دریچه آرزوها و ترسهای خود میبینیم و توهّم را با واقعیت اشتباه میکنیم. ما دیگران را آنگونه که واقعاً هستند نمیبینیم، بلکه آنگونه میبینیم که دلمان میخواهد. چنین توهّمیدرباره دیگری جای واقعیت او را میگیرد. ما او را آنگونه که هست نمیبینیم، بلکه آنگونه که به نظرمان میآید میبینیم، نه بیشتر، و با او مثل یک انسان واقعی و مستقل رفتار نمیکنیم، بلکه گویی با فراورده تخیّل خودمان رفتار میکنیم.
برای روشن کردن موضوع میخواهم چند نمونه را مطرح کنم. فرض میکنیم که دو نفر عاشق همدیگر هستند. البته فعلاً چنین چیزی نسبت به گذشته کمتر پیش میآید، چون برای هر چیزی راه و روش سادهتری وجود دارد اما در این مورد نمیخواهم صحبت کنم. بنابراین، فرض میکنیم که چنین چیزی اتفاق بیفتد و دو نفر عاشق همدیگر شوند. بعد هم از زیبایی، خصلتهای نیکو و قابلیتهای خوب همدیگر احساس رضایت کنند و حسابی شیفته همدیگر باشند. گاهی چنین حالتی به ازدواج میانجامد، و پس از شش ماه معلوم میشود که: این اصلاً آن آدمی نیست که عاشقش شده بود؛ این به کلی آدم دیگری است. او عاشق یک شبح شده بود، چون در چنین آدمی فقط چیزی را دیده بود که دلش میخواست ببیند، شاید صفات مادرانه، یا پدرانه، شاید خوشقلبی، هوشمندی یا صداقت؛ و متوجه نشد که این یک توهّم است. در این صورت، معمولاً از یک چنین آدمی بدش میآید، چون فکر میکند که آن شخص او را به اشتباه انداخته است؛ درواقع او خودش در اشتباه بوده است، چون به جای واقعیت، دنبال توهّم رفته بود. اما نباید اینطور میشد، قرار نبود اینطور بشود. با این همه، اگر انسانها رفته رفته یاد بگیرند که هدف از «انتقال عواطف» را بفهمند، چنین چیزی پیش نخواهد آمد.
همین موضوع شامل قلمرو سیاست هم میشود. شور و شوقی را که روزگاری میلیونها انسان برای «رهبر» (پیشوا) نشان دادند، همواره در نظر داریم (چنین موردی نه فقط در آلمان، بلکه در دیگر کشورها نیز پیش آمده است). بعضی وقتها رهبران بد بودند، گاهی هم خوب از آب در میآمدند (البته این مسئله، با اینکه بسیار اهمیت دارد، اما مسئلهای اساسی نیست).
مسئله بس بزرگتری که شاهد آن هستیم این واقعیت است که بسیاری از انسانها از ته دل در آرزوی آمدن نجاتدهندهای هستند، کسی که بیاید و حقیقت را بگوید، کسی که ایمنی بیاورد، رهبری کند، منظور بدی نداشته باشد، بدِ کسی را نخواهد. بنابراین، اگر کسی بیاید که بلد باشد ادای چنان کسی را در بیاورد که منظور بدی ندارد، آنوقت همین انسانها به او امید میبندند و او را نجاتدهنده و عیسی مسیح به حساب میآورند حتی اگر در اصل یک ویرانگر باشد، که آنها و سرزمینشان را به روز سیاه بنشاند. از این انتظارات بزرگ بیشتر وقتها رهبران کوچک نیز بهرهبرداری میکنند. بسیاری از سیاستمداران مورد توجه، از آنجا که در تلویزیون خود را خوب نشان میدهند، برای بینندگان چربزبانی میکنند، بچههای کوچک را میبوسند و ظاهراً این توهّم را تقویت میکنند که کسی پیدا میشود که منظور بدی نداشته باشد، دست کم بچهها را دوست داشته باشد و نیز از همه نفرت نداشته باشد، چنین سیاستمدارانی کاملاً طبق نقشه از تمایل مردم به «انتقال عواطف» استفاده میکنند و موفقیت خودشان را بر آن اساس بنا مینهند.
اگر مردم با مفهوم «انتقال عواطف» آشنایی بیشتری پیدا میکردند، اگر بیشتر سعی میکردند که تشخیص بدهند کجا انتظارشان بر اوضاع اثری عمیق میگذارد، و کجا آن را بیطرفانه در نظر بگیرند بالاخره اگر سعی میکردند «نکتهسنج» بشوند، چنین موردهایی پیش نمیآمد.
گاهی کارهای کوچک و کم اهمیت به مراتب آموزندهتر از کارها یا سخنرانیهای مهمی هستند که مردم تا این حد به آنها اهمیت میدهند. اگر مردم از این پس با مفهوم «انتقال عواطف» آشنایی بیشتری پیدا کنند، در این صورت، ممکن است هم عشق و زناشویی، هم زندگی سیاسی به نحو قابل ملاحظهای از یک دردسر و آفت واقعی از آفت جایگزین کردن یک تصویر خیالی با واقعیت رهایی یابند.
تفاوت قایل شدن میان این دو، کار سادهای نیست. نیازمند تمرین و تجربهی عملی همه روزه است. هر کسی در روابط روزمرّهی خود با چنین تجربیاتی سر و کار دارد. گذشته از این، تلویزیون، علاوه بر بدیهای فراوان، در اینجا یک حسن بزرگ دارد: تلویزیون خصلتهای اشخاص دیگر را با دقت هرچه بیشتر نشان میدهد، چون به این ترتیب میتوان به دقت چهره، حرکات و طرز بیان آنها را مدام زیر نظر گرفت؛ میتوانیم درباره فلان «رهبر» سیاسی، وقتی در تلویزیون صحبت میکند و ما او را میبینیم، شناخت بسیار پیدا کنیم. اما تنها زمانی میتوانیم شناخت بسیار پیدا کنیم که بدانیم چگونه میتوانیم درست نگاه کنیم. با این همه، میخواهم به این نکته اشاره کنم که شناخت مفهوم «انتقال عواطف» هم در روابط شخصی و هم در روابط سیاسی برای بهبود بخشیدن به زندگی سیاسی و شخصی مردم میتواند اهمیت بسزایی داشته باشد.
*منبع: کتاب «درباره عشق به زندگی»
گردآوری: هانس یورگن شولتز
*نویسنده: اریک فروم